دو افسانه
سیاه بود آن سوی چشم
سیاه بود درون زبان
سیاه بود دل
جگر سیاه، شش ها سیاه
ناتوان از مکیدن نور
خون در ماز پرآوایش سیاه
روده ها جمع شده در دیگ سیاه
ماهیچه ها نیز سیاه
در تلاش برای رسیدن به نور
عصب ها سیاه، مغز سیاه
با رویاهایی مدفون در گور
روح نیز سیاه، با لکنتی بزرگ
ورم کرده از فریادی که نمی تواند
خورشید را به زبان آورد...
((تد هیوز))
((مترجم: حسین مکی زاده))